رازهای نهفته در گورستان های باستانی: سفری به ترسناک ترین مقابر جهان
به گزارش بلاگ پو، جاذبهی انسان به مکانهای آخرین آرامش، یکی از عمیقترین و پایدارترین غرایز بشری است. این کشش، فراتر از کنجکاوی صرفاً بیمارگونه، تلاشی ژرف برای درک هستی خویش از طریق تأمل در پایان آن است. گورستانها، دخمهها و مقابر اسرارآمیز جهان، آینههایی هستند که عمیقترین اضطرابها و باورهای ما را دربارهی آنچه پس از مرگ فرا میرسد، بازتاب میدهند. این مکانها نه صرفاً محوطههایی ترسناک، بلکه آرشیوهایی بیبدیل و نامتعارفاند؛ کتابخانههایی که کتابهایشان از استخوان ساخته شده و داستانهایشان از طریق آیینها، هنر و حتی نحوهی چینش مردگان روایت میشود. این مکانهای مقدس و در عین حال هولناک، گواهی بر خلاقیت بیپایان انسان در مواجهه با معمای جهانشمول مرگ هستند. آنها نشان میدهند که چگونه جوامع مختلف، ضرورت، تراژدی و ایمان را به یادمانهایی ماندگار از خاطره بدل کردهاند. در واقع، «ترسناکترین» مقابر جهان، بیش از آنکه دربارهی مردگان سخن بگویند، حقایقی را دربارهی زندگان آشکار میسازند.

برای دریافت مشاوره و خدمات تخصصی گردشگری و سفر به سراسر دنیا با bestcanadatours.com مجری مستقیم تورهای مسافرتی و گردشگری همراه باشید.
وقتی استخوانها به بوم نقاشی بدل میشوند: استودانهای اروپا
در قلب اروپا، دو استودان (Ossuary) مشهور، پاسخی خلاقانه و فلسفی به یک مشکل عملی، یعنی گورستانهای لبریز از جمعیت، ارائه دادند. این مکانها با تبدیل بقایای انسانی به بیانیههایی قدرتمند از هنر و فلسفه، ضرورت را به تعالی رساندند و شیوهی نگرش ما به مرگ را برای همیشه دگرگون کردند.
استودان سدلک: تقدس برآمده از طاعون
داستان استودان سدلک در جمهوری چک، در قرن سیزدهم میلادی آغاز میشود؛ زمانی که راهب بزرگ صومعهی سیسترسی سدلک، از سفری به سرزمین مقدس بازگشت. او شیشهای حاوی خاک از «جلجتا»، تپهای که مسیح بر آن به صلیب کشیده شد، با خود آورد و آن را بر گورستان صومعه پاشید. این عمل نمادین، گورستان سدلک را به مکانی بسیار مطلوب برای تدفین در سراسر اروپای مرکزی تبدیل کرد. همه آرزو داشتند در این «خاک مقدس» آرام گیرند.
این شهرت، همراه با نرخ مرگومیر ویرانگر ناشی از «مرگ سیاه» در قرن چهاردهم و جنگهای هوسی در قرن پانزدهم، به بحرانی شدید از نظر فضا منجر شد. گورستان دیگر گنجایش نداشت. این ضرورت، مسئولان صومعه را واداشت تا یک استودان در زیر کلیسا بسازند تا استخوانهای بیرون آورده شده از گورهای قدیمی را در خود جای دهد. تخمین زده میشود که بقایای بین 40,000 تا 70,000 نفر در این مکان انباشته شد. این اقدام، که از سر ناچاری بود، زمینهساز یکی از شگفتانگیزترین تحولات هنری در تاریخ شد. زنجیرهای از وقایع که با یک عمل ایمانی آغاز شده بود، به یک بحران لجستیکی در مقیاس بزرگ انجامید و در نهایت، راه را برای یک راهحل هنری منحصربهفرد هموار کرد. هنر سدلک، محصول یک برنامهریزی نبود، بلکه آخرین گام خلاقانه در فرآیندی طولانی بود که توسط ایمان، بیماری و جنگ به پیش رانده میشد.
در سال 1870، خانوادهی شوارتزنبرگ که مالکیت صومعه را در اختیار داشتند، یک کندهکار چوب به نام «فرانتیشک رینت» را برای ساماندهی تودههای عظیم استخوان استخدام کردند. اما رینت به جای آنکه صرفاً استخوانها را روی هم بچیند، آنها را به آثار هنری پیچیده و وهمآور تبدیل کرد. او با استفاده از این مواد خام نامتعارف، فضایی خلق کرد که همزمان مقدس و هولناک بود. برجستهترین اثر او، یک چلچراغ عظیم است که گفته میشود حداقل یک عدد از تمام استخوانهای بدن انسان در ساخت آن به کار رفته است. این چلچراغ، نمادی قدرتمند از این حقیقت است که در برابر مرگ، همگان برابرند و اجزای یک کل بزرگتر را تشکیل میدهند. چهار هرم غولپیکر از استخوان در گوشههای کلیسا و طاقهایی تزئینشده با جمجمهها و استخوانهای ران، دیگر آثار شگفتانگیز او هستند.
شاید شخصیترین و تکاندهندهترین جزئیات، بازآفرینی دقیق نشان خانوادگی شوارتزنبرگ با استخوان باشد. این نشان، کلاغی را به تصویر میکشد که در حال نوک زدن به چشم یک سرباز ترک است؛ نمادی تاریخی از پیروزیهای این خانواده. این اثر، یادآوری میکند که قدرت و شکوه زمینی نیز در نهایت به استخوانی بیجان بدل خواهد شد. رینت حتی امضای خود را با استخوانهای دستش بر روی دیوار نزدیک ورودی حک کرد و میراثی بیهمتا از خود به جای گذاشت. آثار رینت فراتر از وحشت سطحی عمل میکنند. او با تحمیل نظم، تقارن و نمادگرایی مذهبی بر هرجومرج مرگ، بازدیدکننده را وادار میکند تا با فناپذیری نه با ترس، بلکه با تأمل روبرو شود. این مکان یک یادآور مرگ (Memento Mori) است؛ یک مراقبهی عمیق مسیحی دربارهی بیهودگی زندگی زمینی و وعدهی رستاخیز.
کاتاکومبهای پاریس: امپراتوری مردگان در زیر شهر نور
در اواخر قرن هجدهم، پاریس با بحرانی بهداشتی و زیستمحیطی دستوپنجه نرم میکرد که منشأ آن، مردگانش بودند. گورستانهای شهر، بهویژه گورستان مرکزی «له اینوسان» (Les Innocents)، به شکلی خطرناک اشباع شده بودند. گورهای دستهجمعی آنقدر پر بودند که زمین، آب و هوای مناطق اطراف را آلوده کرده بودند. بوی تعفن ناشی از تجزیهی اجساد، به زیرزمین خانههای مجاور نفوذ کرده و زندگی را برای شهروندان غیرقابل تحمل ساخته بود. این معضل قرون وسطایی در قلب عصر روشنگری، نیازمند یک راهحل رادیکال و مهندسیشده بود.
در سال 1786، مقامات شهر پروژهی عظیم انتقال مردگان را آغاز کردند. مکان انتخابشده، شبکهای از معادن سنگ آهک باستانی در زیر شهر بود که با نام «تومب-ایسوار» (Tombe-Issoire) شناخته میشد. برای بیش از دو سال، و در ادامه برای دههها، هر شب کاروانهایی از گاریهای سرپوشیده، همراه با کشیشانی که سرودهای مذهبی برای مردگان میخواندند، بقایای بیش از شش میلیون پاریسی را به این تونلهای زیرزمینی منتقل کردند. این یک عملیات لجستیکی بیسابقه بود؛ پاسخی منطقی و علمی به یک بحران بهداشت عمومی.
در ابتدا، استخوانها به صورت نامنظم در تونلها انباشته میشدند. اما در اوایل قرن نوزدهم، «لوئی-اتیِن هِریکار دو توری»، مدیر سازمان بازرسی معادن پاریس، وظیفهی تبدیل این استودان آشفته به یک آرامگاه قابل بازدید را بر عهده گرفت. او با رویکردی هنرمندانه و در عین حال وهمآور، استخوانها را به صورت الگوهای منظمی چید. دیوارهایی از استخوانهای درشتنی و ران که با ردیفهایی از جمجمهها تزئین شده بودند، نظم هندسی را بر هرجومرج مرگ تحمیل کردند. این اقدام، نمادی از تلاش عصر روشنگری برای اعمال نظم عقلانی بر نهاییترین شکل بینظمی، یعنی مرگ، بود.
هِریکار دو توری، با نصب پلاکهایی حاوی اشعار و تأملات فلسفی و مذهبی دربارهی زندگی و مرگ، این مکان را از یک انبار استخوان صرف، به یک تجربهی عمیق و اندیشمندانه بدل کرد. مشهورترین این کتیبهها در ورودی نصب شده است: «Arrête, c'est ici l'empire de la Mort» (بایست، اینجا امپراتوری مرگ است). این قاببندی فلسفی، یک پروژهی بهسازی شهری را به یک اثر فرهنگی ماندگار تبدیل کرد.
برخلاف سدلک که حول یک جامعهی مذهبی خاص شکل گرفته بود، کاتاکومبهای پاریس یادمان نهایی گمنامی است. شش میلیون نفر از تمام طبقات اجتماعی در هم آمیختهاند و تمام تمایزات، نامها و تاریخچههای شخصی پاک شده است. استخوانها به مصالح ساختمانی بدل شدهاند؛ یک جمجمه فقط یک جمجمه است و یک استخوان ران فقط یک استخوان ران. فردیت به طور کامل در تودهی جمعی «مردگان» حل شده است. وحشت واقعی کاتاکومبها از همین مقیاس عظیم گمنامی نشأت میگیرد. این ترس از یک روح خاص نیست، بلکه وزن خردکنندهی میلیونها زندگی فراموششده است. «امپراتوری مرگ» یک دموکراسی است که در آن همگان برابر و بینام هستند و بازدیدکننده را با این ایدهی هولناک روبرو میکند که زندگی، تاریخ و جایگاه خود او نیز ممکن است روزی به یک جزء بینام در یک دیوار تقلیل یابد.
تدفینهای معلق میان زمین و آسمان: پژواکهای ساگادا
با فاصله گرفتن از اروپای مسیحی، به فرهنگی با جهانبینی کاملاً متفاوت میرسیم. در کوهستانهای منطقهی ساگادا در فیلیپین، مردم بومی «ایگوروت» (Igorot) برای بیش از دو هزار سال، سنتی منحصربهفرد را دنبال کردهاند: قرار دادن تابوتهای مردگان بر روی صخرههای آهکی.
منطق معنوی پشت این عمل، باوری عمیق به اهمیت ارتفاع است. مردم ایگوروت معتقدند که معلق نگه داشتن مردگان در ارتفاع، آنها را به آسمان و در نتیجه به ارواح اجدادیشان، موسوم به «آپو-آنیتو» (apo-anito)، نزدیکتر میکند. این باور وجود دارد که این کار، سفری سریعتر و موفقتر به جهان پس از مرگ را تضمین میکند. علاوه بر این، این روش یک دلیل عملی نیز داشت: محافظت از اجساد در برابر حیوانات لاشخور و همچنین قبایل رقیب که به شکار سر مشغول بودند. این سنت، یک وارونگی کامل در هنجارهای تدفین غربی و ابراهیمی است. در حالی که در بسیاری از فرهنگها شعار «از خاک برآمدیم و بر خاک شویم» حاکم است و زمین آرامگاه نهایی محسوب میشود، برای مردم ایگوروت، زمین مکانی بالقوه خطرناک و دور از عالم ارواح است. به جای کندن زمین به سمت پایین، آنها مردگان خود را به سمت بالا میبرند.
آیین تدفین، عمیقاً شخصی و اجتماعی است. سالمندان اغلب پیش از مرگ، تابوت خود را از یک کندهی درخت توخالی میتراشیدند. اگر توانایی این کار را نداشتند، خانوادهشان این وظیفه را بر عهده میگرفت. این عمل، مرگ را از یک رویداد انفعالی که برای فرد اتفاق میافتد، به یک فرآیند فعال تبدیل میکند که شخص در آن مشارکت دارد. تابوت دیگر یک جعبهی خارجی نیست، بلکه آخرین اثر هنری و صنعتگری یک فرد در زندگیاش است که با کار و هویت او آمیخته شده. پیش از قرار گرفتن در تابوت، جسد برای کمک به حفظ آن، دودی میشود و برای چندین روز روی یک «صندلی مرگ» قرار میگیرد تا بستگان با او وداع کنند. سپس، بدن در وضعیت جنینی جمع میشود تا در تابوت کوچک و تکنفره جای گیرد؛ وضعیتی که نماد بازگشت به رحم و تولدی دوباره است، نه صرفاً یک پایان.
با وجود آنکه تابوتهای معلق نماد قدرتمند ساگادا هستند، این سنت تا حد زیادی رو به زوال رفته است. ورود مبلغان مسیحی در قرن بیستم، شیوههای تدفین مرسوم غربی را معرفی کرد. آخرین تدفین به این شیوه در سال 2008 انجام شد. امروزه این مکان یک میراث فرهنگی حفاظتشده، یک جاذبهی گردشگری و یادآوری غمانگیز از یک نظام اعتقادی در حال محو شدن است. «ترسناک» بودن این تابوتها برای یک ناظر خارجی، از همین انحراف رادیکال از هنجارهای فرهنگی ریشهدار دربارهی جایگاه مردگان ناشی میشود. اما برای مردم ایگوروت، تدفین در زمین سرد و تاریک، چشماندازی بسیار هولناکتر بود.
مردگان خفته: حفظ ابدی، نفرینها و امتناع از زوال
در برخی موارد، مردگان ناپدید نمیشوند، بلکه به شکلی وهمآور حاضر باقی میمانند. این بخش به بررسی مکانهایی میپردازد که در آنها اجساد از تجزیه سر باز زدهاند، و تضاد میان یک مکان مومیاییسازی اجتماعی و مشهورترین مقبرهی جهان را که توسط افسانهها احاطه شده است، آشکار میکند.
کاتاکومبهای کاپوچین پالرمو: نمایشی اجتماعی و وهمآور
داستان کاتاکومبهای پالرمو در سیسیل، در قرن شانزدهم به عنوان یک گورستان خصوصی برای راهبان فرقهی کاپوچین آغاز شد. زمانی که راهبان، بقایای 45 تن از برادران درگذشتهی خود را از گور بیرون آوردند، با شگفتی دریافتند که اجساد به طور طبیعی مومیایی شده و به طرز خارقالعادهای سالم ماندهاند. این پدیده یک عمل الهی تلقی شد و راهبان مومیاییشده به نمایش گذاشته شدند. این خبر به سرعت در شهر پیچید و به زودی، نخبگان ثروتمند پالرمو نیز خواستار دفن در این مکان شدند. آنها حاضر بودند مبالغ هنگفتی بپردازند تا پس از مرگ نیز در این مکان مقدس و منحصربهفرد حضور داشته باشند.
به تدریج، کاتاکومبها به یک تئاتر اجتماعی پس از مرگ تبدیل شدند. این مکان، یادمانی تکاندهنده از تمایل انسان برای به چالش کشیدن نه تنها خود مرگ، بلکه فراموشی اجتماعی است که به همراه آن میآید. در حالی که مرگ معمولاً به عنوان برابرکنندهی بزرگ نگریسته میشود که ثروت و جایگاه را از بین میبرد، نخبگان پالرمو از ثروت خود برای مبارزه با این واقعیت استفاده کردند. خانوادهها هزینه میکردند تا بستگانشان (اغلب از طریق فرآیندهای مصنوعی کمآبی و مواد شیمیایی) حفظ شوند و بهترین لباسهایشان را بر تن داشته باشند. آنها حتی به پرداخت پول ادامه میدادند تا لباسهای اجساد در طول سالها تعویض شود. اجساد بر اساس طبقهی اجتماعی دستهبندی شده بودند: مردان، زنان، دوشیزگان، کودکان، کشیشان و صاحبان مشاغل. این راهی برای نمایش جایگاه زمینی در ابدیت بود. وحشت این مکان نه از ارواح، بلکه از این مادیگرایی خام و تقریباً desesperado نشأت میگیرد؛ جامعهای آنچنان غرق در جایگاه اجتماعی که تلاش میکند آن را جاودانه سازد.
مشهورترین ساکن این کاتاکومبها، «روزالیا لومباردو»، دختربچهی دو سالهای است که در سال 1920 بر اثر ذاتالریه درگذشت. پدرش که از این فقدان ویران شده بود، یک مومیاییکنندهی مشهور به نام «آلفردو سالافیا» را استخدام کرد تا دخترش را برای همیشه حفظ کند. تکنیک سالافیا آنقدر مؤثر بود که بیش از یک قرن بعد، روزالیا همچنان به نظر میرسد که در خوابی عمیق فرو رفته است؛ پوست، مو و حتی مژههایش دستنخورده باقی ماندهاند. فرمول او، ترکیبی از فرمالین، نمکهای روی، الکل، اسید سالیسیلیک و گلیسیرین، تا قرن بیست و یکم یک راز باقی ماند. داستان روزالیا، تلاقی غم، علم و اسطوره است. این ماجرا با یک تراژدی جهانی انسانی، یعنی اندوه پدری برای فرزندش، آغاز میشود. او برای غلبه بر این فقدان، نه به دعا یا آیینهای سنتی، بلکه به پیشرفتهترین علم زمان خود روی میآورد. نتیجه، یک حفظ علمی بینقص است که معجزهآسا به نظر میرسد و همین امر، زمینهساز خلق اسطورههای مدرن شد؛ افسانههایی دربارهی پلک زدن او (که ناشی از تغییرات نور و رطوبت است) این اسطوره را تقویت کرده و او را به قلب تپندهی کاتاکومبهای پالرمو تبدیل کرده است.
مقبرهی توتعنخآمون: کالبدشکافی یک نفرین مدرن
کشف مقبرهی تقریباً دستنخوردهی توتعنخآمون توسط «هاوارد کارتر» در درهی پادشاهان در سال 1922، یک رویداد برجستهی باستانشناسی بود. این کشف، نگاهی بیسابقه به ثروت و آیینهای تدفین یک فرعون از دودمان هجدهم مصر فراهم کرد. اما آنچه این کشف را در فرهنگ عامه جاودانه کرد، نه گنجینههای آن، بلکه «نفرین» آن بود.
ایدهی «نفرین فرعون» با جنجالهای رسانهای آغاز شد. چند ماه پس از باز شدن مقبره، حامی مالی این کاوش، «لرد کارناروون»، بر اثر عفونت ناشی از نیش پشه درگذشت. رسانهها، به رهبری رماننویسی به نام «ماری کورلی»، این ایده را ترویج کردند که یک نفرین فراطبیعی از مقبره محافظت میکند. این داستان با مرگهای تصادفی چند نفر دیگر که ارتباطی دور با این کاوش داشتند، در طول دههی بعد تقویت شد.
اما واقعیت علمی، داستان متفاوتی را روایت میکند. تحلیلهای آماری هیچ ارتباط معناداری را نشان نمیدهند. میزان بقای افرادی که وارد مقبره شدند، تفاوتی با گروه کنترل از افرادی با سن و پیشینهی مشابه که وارد نشده بودند، نداشت. بسیاری از افراد، از جمله خود هاوارد کارتر، سالها پس از این کشف زندگی کردند. توضیحات علمی مدرن برای تعداد معدود مرگهای اولیه، به دلایل قابل قبولی اشاره دارند؛ مانند قرار گرفتن در معرض کپکهای سمی یا پاتوژنهای خفتهای که برای هزاران سال در مقبره محبوس بودند.
در حقیقت، داستان نفرین توتعنخآمون، کمتر به مصر باستان و بیشتر به اضطرابها و امیال قرن بیستم مربوط میشود. اوایل قرن بیستم، عصر پیشرفت سریع علمی، استعمار و «رمزگشایی» از اسرار باستان بود. کشف مقبره، یک پیروزی برای باستانشناسی غربی به شمار میرفت. روایت نفرین، جادو، خطر و رمز و راز را دوباره به این رویداد تزریق کرد. این روایت، به نوعی یک فانتزی رمانتیک و ضداستعماری بود: شرق باستانی و عرفانی در حال انتقامگیری از غرب عقلگرا و کالبدشکاف. رسانههای نوظهور دههی 1920 دریافتند که داستان نفرین، بسیار جذابتر و پرفروشتر از کار طاقتفرسای فهرستنویسی باستانشناسی است. «ترسناک» بودن مقبرهی توتعنخآمون، یک اختراع مدرن است. داستان واقعی این است که چگونه فرهنگ ما، نیاز خود به رمز و راز و انتقام فراطبیعی را بر گذشته فرافکنی میکند. مقبره نفرینشده نیست؛ این ما هستیم که به یک داستان خوب نیازمندیم.
ملکهای که پس از مرگ تاجگذاری کرد: مقبرهی تراژیک اینس د کاسترو
گاهی یک مقبره به تنهایی میتواند به یادمان ملی یک عشق تراژیک و انتقامی پس از مرگ تبدیل شود. داستان «اینس د کاسترو» در پرتغال، نمونهای قدرتمند از این پدیده است؛ جایی که یک آرامگاه، به صحنهی نهایی یک درام سلطنتی بدل شد.
در قرن چهاردهم، «شاهزاده پدرو»، ولیعهد پرتغال، عمیقاً عاشق «اینس د کاسترو»، ندیمهی همسرش شد. پس از مرگ همسرش، پدرو آشکارا با اینس زندگی کرد و آنها صاحب چندین فرزند شدند. اما پدرش، «پادشاه آفونسوی چهارم»، و اشراف دربار از نفوذ سیاسی خانوادهی قدرتمند کاستیلیایی اینس هراس داشتند. این عشق، تهدیدی برای ثبات تاج و تخت تلقی میشد.
در سال 1355، زمانی که پدرو دور از پایتخت بود، پادشاه آفونسوی چهارم به قتل اینس رضایت داد. سه قاتل، او را با ضربات خنجر به قتل رساندند. دو سال بعد، هنگامی که پدرو با عنوان «پادشاه پدروی اول» بر تخت نشست، اولین اقدامش شکار و انتقامگیری وحشتناک از قاتلان بود. او به شکلی مشهور، دستور داد قلب دو تن از آنها را از بدنشان بیرون بکشند؛ یکی از سینه و دیگری از پشت. این عمل بیرحمانه، برای او لقب «پدروی ستمگر» را به ارمغان آورد.
اما ماندگارترین بخش داستان، افسانهای است که روایت میکند پدرو دستور داد جسد اینس را از گور بیرون آورند، لباسهای سلطنتی بر تنش کنند و او را بر تختی در کنار خود بنشانند. سپس، او تمام دربار را مجبور کرد تا بر دست در حال تجزیهی اینس بوسه زنند و او را به عنوان ملکهی برحق خود به رسمیت بشناسند. این عمل، چه واقعی باشد و چه افسانه، اوج یک تئاتر سیاسی است. پدرو با این کار، دشمنانش را وادار کرد تا همان شخصی را که به قتل رسانده بودند، مشروعیت بخشند. این اعلامیهای بود مبنی بر اینکه اراده و عشق او، حتی بر مرگ و دسیسههای سیاسی نیز فائق میآید.
اقدامات پدرو، قتل و تدفین اینس را به یک بیانیهی سیاسی و عاطفی قدرتمند علیه اشرافیتی تبدیل کرد که او را به چالش کشیده بودند. او غم شخصی خود را به ابزاری برای تحکیم حکومت و جاودانهسازی سرکشیاش بدل کرد. در نهایت، پدرو دو مقبرهی مرمرین باشکوه و همسان را سفارش داد؛ یکی برای اینس و دیگری برای خودش. این دو مقبره در صومعهی «آلکوباسا» به گونهای قرار گرفتهاند که پای آنها روبروی یکدیگر باشد. این طراحی تضمین میکند که در روز رستاخیز، اولین چیزی که آن دو پس از برخاستن میبینند، چهرهی یکدیگر خواهد بود. بر روی مقبرهها عبارت «Até ao fim do mundo» (تا پایان جهان) حک شده است. این مقبرهها، بیانیهی نهایی و دائمی پدرو هستند که جایگاه اینس را به عنوان ملکه برای ابدیت تثبیت کرده و یادمانی همیشگی از عشق و قدرت او در چشمانداز ملی پرتغال به شمار میروند.
کلانشهر خاموش فراموششدگان: جزیرهی هارت
آخرین نمونهی ما، موضوع مقابر اسرارآمیز را به دنیای مدرن، سکولار و بوروکراتیک میآورد و نوع متفاوتی از وحشت را آشکار میکند: وحشت فراموش شدن توسط سیستم.
جزیرهی هارت، جزیرهای کوچک در «لانگ آیلند ساند»، از سال 1869 به عنوان گورستان عمومی شهر نیویورک، یا «گورستان بینوایان» (potter's field)، عمل کرده است. این جزیره، آرامگاه نهایی بیش از یک میلیون انسان است. افرادی که در اینجا دفن میشوند، کسانی هستند که بیکس و کار از دنیا میروند، خانوادههایشان توانایی پرداخت هزینهی دفن خصوصی را ندارند، یا هویتشان شناسایی نشده است. این شامل بیخانمانها، فقرای مطلق، نوزادان مرده به دنیا آمده و قربانیان اپیدمیها، از ایدز در دههی 1980 گرفته تا کووید-19 در سالهای اخیر، میشود.
برای بخش عمدهای از تاریخ این جزیره، تدفینها توسط زندانیان زندان مجاور، «رایکرز آیلند»، انجام میشد. بزرگسالان در تابوتهای کاج ساده و در گورهای دستهجمعی بزرگی که به صورت سه ردیف روی هم قرار میگرفتند، دفن میشدند. نوزادان نیز در جعبههای کوچکتری قرار داده میشدند. گورها تنها با نشانگرهای بتنی سادهای که شمارهی گودال را نشان میداد، مشخص میشدند، نه نام افراد. جزیرهی هارت، نمونهای از وحشت مدرن و بوروکراتیک است. این وحشت، فراطبیعی، هنری یا رمانتیک نیست؛ بلکه وحشت سرد و غیرشخصی گمنامی نهادینه شده است. برخلاف مکانهایی مانند کاتاکومبهای پاریس که در نهایت با معنای مذهبی یا فلسفی آمیخته شدند، جزیرهی هارت یک راهحل کاملاً لجستیکی و بوروکراتیک برای یک مشکل اجتماعی است. ترس مرتبط با این جزیره، ترس از پاک شدن اجتماعی است؛ ترس از تنها مردن و دور انداخته شدن توسط دولت، در حالی که نام فرد در شمارهی یک گودال گم میشود.
برای دههها، دسترسی به این جزیره برای اعضای خانواده و عموم مردم بسیار دشوار بود و مدیریت آن بر عهدهی ادارهی زندانها بود. این وضعیت، نمادی از تمایل جامعه به پنهان کردن آسیبپذیرترین و فراموششدهترین اقشار خود بود. اما سازمان غیرانتفاعی «پروژهی جزیرهی هارت» (The Hart Island Project) بیوقفه برای شناسایی افراد دفنشده، ایجاد یک پایگاه داده آنلاین از نامها و دفاع از دسترسی عمومی تلاش کرده است. فعالیت آنها، مبارزهای برای حق بنیادین بشری برای دانستن محل دفن عزیزان و حق سوگواری با کرامت است. در سالهای اخیر، مدیریت جزیره به ادارهی پارکها منتقل شده است با این هدف که دسترسی به آن آسانتر شود و از یک زمین دفن محدود، به مکانی برای یادبود تبدیل گردد. داستان جزیرهی هارت نشان میدهد که معنای یک گور ثابت نیست؛ میتوان آن را به چالش کشید و بازپس گرفت. این مبارزهی مداوم، تلاشی برای انسانیسازی دوبارهی فضایی است که برای انسانیتزدایی طراحی شده بود.
آنچه مردگان به زندگان میآموزند
سفر ما از میان استودانهای هنری اروپا، صخرههای معنوی ساگادا، مومیاییهای غرق در جایگاه اجتماعی پالرمو، مقبرهی افسانهای ملکهی پرتغالی و کلانشهر فراموششدهی جزیرهی هارت، یک حقیقت بنیادین را آشکار میسازد: تمام این مکانها، با وجود تفاوتهای عظیمشان، به یک پرسش اساسی پاسخ میدهند: چگونه برای پایان زندگی معنا میآفرینیم؟
برچسب «ترسناک» زدن به این مکانها، نادیده گرفتن اهمیت عمیق آنهاست. ترسی که این مکانها برمیانگیزند، دروازهای به سوی درک عمیقتر فرهنگهایی است که آنها را خلق کردهاند. استخوانهای سدلک به ما دربارهی ایمان و هنر میآموزند. تابوتهای ساگادا رابطهای متفاوت با کیهان را به ما نشان میدهند. مقبرهی اینس و مومیاییهای پالرمو از قدرت پایدار عشق، خشم و جایگاه اجتماعی سخن میگویند. و گودالهای جزیرهی هارت، مسئولیتهای مدرن ما را در قبال فراموششدگان یادآوری میکنند. در نهایت، این آرامگاههای نهایی برای مردگان نیستند، زیرا آنها دیگر اهمیتی نمیدهند. این مکانها برای زندگان هستند؛ درسهایی ماندگار در تاریخ، هنر و انسانیت که ما را به تأمل در این باره وامیدارند که چگونه زندگی میکنیم، چگونه عشق میورزیم و چگونه انتخاب میکنیم که به یاد بیاوریم.