2 داستان کوتاه از زبان گل سرخ

به گزارش بلاگ پو، انگیزه - گل سرخ نماد لطافت و در عین حال مقاومتی ست که تنها با شناخت ذات آن و چیزی که در نهان دارد، قابل درک خواهد بود. در زیر به دو داستان کوتاه از زبان گل سرخ می پردازیم؛ که شاید به شکلی عمقی تر، راز وجودی این مخلوق زیبا را هویدا سازند.

2 داستان کوتاه از زبان گل سرخ

دو داستان کوتاه از زبان گل سرخ

1. داستان خاکستر گل های سرخ

خاکستر گل سرخ چیزی است که بارها و بارها از زبان آن مردی که در آن سوی پرچین ها ایستاده، شنیده بودم. او به رنگ لباس زیبایی که بر تن زن بود اشاره می کرد و این را می گفت. همواره از خود می پرسیدم که چرا به رنگ تند و سرخ فام گلبرگ های من، عنوان غم انگیز خاکستری را اضافه می نماید! اما آن مرد، گویی عاشق خاکستر گل های سرخ بود. او بارها و بارها زن مورد علاقه اش را با این عنوان خطاب نموده و در همین جا، کنار بوته های گل سرخ؛ یعنی درست جایی که من در میانه اش هستم، از این رنگ یاد نموده بود.

روزها می گذشت و من هر روز با منظره دیدارهای این دو و قول و قرارهای عاشقانه شان، طعم زندگی را می چشیدم. بارها انگشتان سپید زن به میان بوته ما آمده و هر بار از خود می پرسیدم که آیا قصد چیدن مرا دارد یا نه؟ اما او محتاط تر از این ها بوده و هرگز به چیدن یکی از ما فکر نمی کرد.

زیبایی آفتاب بر تن ما و نسیمی که هر سپیده دم، گلبرگ هایم را نوازش می کرد، با رویاهای زیبای این دو عاشق، در هم آمیخته بود.

اما رفته رفته روزگار در آن حوالی تغییر کرد و دیگر خبری از قصه های دوستی و شمع های درخشان نبود. بوی باروت و صدای چکمه هایی که بر زمین کوبیده می شد، فضا را انباشته نموده بود.

جنگ به این مکان زیبا با زمین های حاصلخیز سرایت نموده و مرد برای شرکت در جنگ، زن مورد علاقه اش را ترک نموده بود. من اینجا هر روز شاهد اشک های زن در دوری مرد و شمع هایی که برایش روشن می کرد، بودم. چشم های من نیز همراه با چشم های او، به راه جاده منتظر ماند. از مرد خبری نشد ولی زن از انتظار و روشن کردن شمع ها، خسته نمی شد.

زن هر روز من و دیگر گل های سرخ را آبیاری نموده و غنچه های تازه باز شده را نوازش می کرد. تارهای نقره ای میان گیسوان سیاه او راه یافته و خطوطی ظریف بر چهره اش افتاده بود. گویا دیگر استراحت کردن های مداوم هم نمی توانست آن ها را رفع سازد.

او هنوز گاهی آن لباس زیبا را به تن می کرد و باز من یاد توصیف مرد از رنگ خاکستر گل های سرخ می افتادم.

انتها روزی خبری آمد. یک نامه بود. ما آن جا بودیم و زن که نامه را از پستچی گرفته بود، دوباره روی همین نیمکت کنار ما نشست و آغاز به خواندن کرد. او تا انتها نامه را خواند. سپس با دقت از محلی که تا شده بود، دوباره آن را تا زد. آن گاه از جایش برخاست و شمعی را که روشن نموده بود، بی توجه به ما در کنار بوته رها کرد.

در نامه خبری از وصل نبود و از قدم های زن، فهمیدیم که پیغام جدایی ابدی را دریافت نموده است. شانه های زن فرو افتاده بودند، اما او بی آن که چیزی بگوید؛ به راه خود می رفت. تنها تکان مختصری خورد، گویی که بار به درستی روی شانه هایش قرار نگرفته بود.

در این فصل از سال، باغ پر از گل های سرخ بود و من در اوج شکفتگی میان آن ها قرار داشتم. در حالی که به شمعی که هنوز روشن مانده بود، خیره شده بودم، صدای قدم های زن را می شنیدم. شعله های شمع هر لحظه نزدیک تر می آمد و من حرارت آن را احساس می کردم. نخستین تماس برقرار شد و گلبرگ هایم آغاز به سوختن کردند. آتش سراسر وجودم را در بر می گرفت و دیگر گل های سرخ باغ نیز با اشتیاق آن را می پذیرفتند. همه ما با آتش یکی شده و سوختیم… چیزی که بر جای ماند… خاکستر گل های سرخ… تعبیری از این زیباتر نمی شد و گویی مرد از پیش این سرنوشت را در خیال دیده بود…

بیشتر بخوانید: جملات فلسفی عاشقانه

2. داستان گل سرخ و آینه؛ داستان کوتاه از زبان گل سرخ

هر صبح در آینه گل سرخی می بینم که بسیار به من شباهت دارد. تلالؤ آفتاب صبح، روی گلبرگ های تازه و سرخ آن، زیبا و خیال انگیز به چشم می آید. از خود می پرسم که این گل زیباتر و دلفریب تر است یا من؟ هر بار سعی می کنم تعداد گلبرگ هایش را بشمارم و ببینم آیا به تعداد گلبرگ های من می رسد یا نه؟

اما آن قدر در آینه خود را به این طرف و آن طرف پیچ و تاب می دهد که قادر به شمردن گلبرگ هایش نیستم. خیال می کنم گلبرگ های من بیشتر و درخشان تر است. دوست دارم با گل سرخ در آینه هم کلام شوم، اما او پاسخی به من نمی دهد.

امروز گل سرخ در آینه کمی پژمرده و بی حال به نظر می رسد. دوباره نگاهش می کنم، گویی غمگین است… کمی خود را به سمت آینه خم نموده و دقیق تر به گلبرگ هایش خیره می شوم. انگار یکی از گلبرگ ها از مرکز جدا شده و در حال افتادن است. گلبرگ پایین می افتد… همان زمان یکی از گلبرگ های خودم هم جدا شده و پایین می افتد. حالا هر کدام، یکی از گلبرگ هایمان را از دست داده ایم!

با او احساس همدردی می کنم. دیگر آن قدرها به فکر زیبایی و جلایش نیستم و او را با خود مقایسه نمی کنم. به جلوتر خم شده و با صدایی آهسته می پرسم: از چیزی ناراحتی؟

اما گل سرخ در آینه پاسخی نمی دهد. دوباره به او نگاه می کنم و تنها با نگاهی ساکت پاسخم را می دهد. کمی گلبرگ هایم را تکان می دهم، او نیز گلبرگ هایش را تکان می دهد.

فردای آن روز دوباره هر دو گلبرگ دیگری را از دست می دهیم و باز گلبرگ های دیگر…

دیگر به فکر شمردن گلبرگ هایی که بر تنم در آینه خودنمایی نموده و تکان می خورند نیستم. من گلبرگ هایی را که پیش پایم افتاده و رنگ خود را می بازند می شمارم. او نیز به همین تعداد، گلبرگ خشکیده و بر زمین افتاده دارد.

پیش از این، من و گل سرخ در آینه رقبایی بودیم که گلبرگ هایمان را به رخ یکدیگر می کشیدیم. اما اکنون دو همدرد و دو همراه هستیم که هر دو، به پاییز خود نزدیک شده و در غم از دست دادن گلبرگ هایمان شریک هستیم.

حتما بخوانید: مجموعه ای زیبا و جدید از جملات آرامش دهنده

لطفا نظرات و دیدگاه های خود را نسبت به این دو داستان کوتاه از زبان گل سرخ به وسیله ارسال پیغام بفرستید.

منبع: مجله انگیزه
انتشار: 29 مهر 1399 بروزرسانی: 29 مهر 1399 گردآورنده: blogpo.ir شناسه مطلب: 33398

به "2 داستان کوتاه از زبان گل سرخ" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "2 داستان کوتاه از زبان گل سرخ"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید